کاش آن‌قدر مضطرب پیاده نمی‌شدی تا کمی هم که شده با هم حرف بزنیم. کاش من یکّه نمی‌خوردم و با تو پیاده می‌شدم. من از «زن، زندگی، آزادی» خودم می‌گفتم و تو از «زن، زندگی، آزادی» خودت. ما بالاخره یک جای درستی، همدیگر را درک می‌کنیم. ما بالاخره یک روز همدیگر را می‌فهمیم، باور کن!

دقیقاً از کدام تضاد حرف می‌زنی، عزیز؟!/ برای دختری که گمش کردم!

گروه جامعه؛ کنگره سلامت مردان: سوار مترو شده ام و روی در واگن کسی نوشته «زن، زندگی، آزادی». ماجرا به چندماه قبل بر می گردد به همان روزهای ملتهب پاییز سال گذشته. چادری ام درست مثل تمام روزهای بیست و یکی، دو سال قبل که برای اولین بار چادر را انتخاب کردم تا همین امروز، آن هم درست با وجود تردید و مخالفت خانواده. دختری پرهیاهو بودم که انقدر می دوید و از دیوار راست بالا می رفت که همه اعضای خانواده مذهبی ام می ترسیدند، بلندای چادر کار دستش بدهد؛ یک جایی زیر دست و پایش بپیچد و بخورد زمین…

توی واگن، نزدیک در ایستاده ام تا قطار که به ایستگاه رسید به موقع پیاده شوم. دختر جوانی به من می گوید که خانم! کمی این طرف تر بایست تا عکس بهتر شود. اما کدام عکس؟ عکاس نیست. معلوم می شود عکس را برای صفحه اینستاگرامش می خواهد. به نظرش قاب متناقضی شده، چادرم و شعار زن، زندگی، آزادی در کنار هم! من یکّه خورده ام. مانده ام با همشهری ام تعامل کنم یا این کلمات پرقضاوت عجیب را هضم؟ مگر ما چقدر همدیگر را می شناسیم که فکر کرده در حجاب، اسیرم؟ او هم مضطرب شده مبادا واکنش بدی نشان بدهم. به چشم بهم زدنی از قطار پیاده می شود، من می مانم، بُهت و قطاری که من را می برد…

اسلام و حجاب؛ آرامش گمشده من! چادر را خودم انتخاب کردم وقتی توی خانه یکی از اقوام که مشتاق کارهای پژوهش مذهبی بود، ویدئویی مستند تماشا کردم مربوط به بانویی تازه مسلمان که چطورعاشقانه و زیبا درباره حجاب حرف می زد: «من آرامش را در حجاب پیدا کردم. یاد گرفتم که حجاب فقط پوشیدن نیست؛ پوشاندن است و فرق زیادی بین این دو هست. حجاب، مد در پوشش نیست. یک باور عمیق است. شما برای خودت حریم اخلاقی و الهی در نظر می گیری و پوشش هم به کمک می آید.» بانویی بلوند و زیبا که مدل بود و به تعبیر خودش با اسلام و حجاب گمشده یک عمر خودش؛ آرامش را پیدا کرده بود.

چادرمان را از حضرت مادر داریم خانواده ام مذهبی بودند اما از آنجا که من اهل یکجا بند شدن نبودم هم نگران بودند که نتوانم چادرم را کنترل کنم، بابا هم می گفت: «حجاب امروز می­پوشم، فردا نه و پس فردا دوباره بله و… نیست. باید وقتی حجاب را انتخاب کنی که مطمئن هستی تا آخر ادامه می دهی. کاری نکنی، چیزی نپوشی که خدا بگوید از توی بنده محجبه من بعید بود این ظاهر، این رفتار یا این اخلاق!» همین هدایت استادانه بدون اصرار بود که کنکجاوم می کرد برای انتخاب. در آن سن و سال شاید، خیلی چیزها را نمی دانستم و متوجه نمی شدم اما صداقت رفتار اطرافیان را خوب درک می کردم. حرف های بابا، نوع رفتار مادر و خواهرهای محجبه ام را مدام بررسی می کردم توی ذهن که چقدر حرمت چادرشان را داشتند. چادر مادر، لالایی مادر! وقتی مامان داستان مادرش را تعریف می کرد که چطور آژان ها افتاده بودند، دنبالش و زن بینوا و باردار انقدر دویده بود که خودش را به خانه یکی از اهالی روستا برساند و خودش را از چارچوب در خانه بیندازد تو، هم تپش قلب می گرفتم. به قاعده حرف های مامان دایی ارشد ما توی همین تعقیب و گریز و ضربات آژان ها قبل از آنکه به دنیا بیاید، از دنیا می رود و دست مرد همسایه را که به حمایت از مادربزرگ جلو آمده بود هم از چند جا شکسته بودند، آژان ها. برای اهالی روستایی دورافتاده در گوشه ای از ایران، عجیب بود این آژان های غریبه که زبان محلی هم بلد نبودند و به قول اهالی روستا، معلوم نبود اصلاً از کدام جهنم دره ای آمده بودند؟ انقدر رحم نداشتند. اگر درست یادم مانده باشد طفل بینوا را با چادر یا چارقد مامان بزرگ دفن کرده بودند، به رسم دفن بقیه بچه های سقط شده این ماجرا. مامان بزرگ همیشه می گفت: «ما چادرمان را از دست خانم، می گیریم. چادری ها باید صد برابر بیشتر به حرف، پوشش و رفتارشان حواسشان جمع و شبیه مادرمان باشند.»

طاقت دوری از این رفیق را نداریم! ما دانش آموزان دهه هفتاد بودیم. جنگ تمام اما تهاجم و شبیخون فرهنگی شروع شده بود. پوشش بچه ها خوب بود اما زمزمه بدحجابی هم کم، پررنگ نمی شد روز به روز. بااین حال توی مدرسه بعضی ها، عادت داشتند که ماه محرم و صفر یا ماه رمضان برای احترام به شهدای کربلا یا بهتر رعایت کردن دستورات خدا، چادر سر کنند. چندتایی از بچه ها را هم دیده بودم که این دو ماه عزا و آن ماه خدا، تمام شده بود و دلشان نیامده بود از چادر دل بکنند. به قول خودشان رفیق شده بودند با هم و مهر چادر به دلشان نشسته بود. از همه جالب تر اما ماجرای «افسانه» بود. دختر پرشیطنتی که به «اَفی چشم قشنگه» هم معروف شده بود. توی مدرسه و بیرون از آن هم برای خودش برو و بیایی داشت. هرکس می خواست خودی بابت به روز بودن نشان دهد، باید پیش او دوره می دید و عضو گروهش می شد. وضع نمره انضباط افسانه که نگفته پیداست. رابطه اش با ناظم ها هم خوب نبود الّا یک ناظم از فرنگ برگشته مان که گاهی از سختی محجبه و مسلمان بودن در غرب، برایمان می گفت. تمیز، مرتب و خوش پوش بود. موقع حرف زدن توی چشمانت خیره می شد و نگاهش می خندید. همین حرف شنوی ما از او را بیشتر کرده بود.

عطر خدا و آرایش با آرامش! وقتی یکی از بچه های مدرسه را بابت شیشه عطری که یواشکی آورده بود مدرسه توبیخ کردند و قرار شد، مادرش بیاید و دخترک و عطر را با هم ببرد خانه، خانم ناظم پادرمیانی کرد. خانم ناظم به «سولماز»؛ همان دختر خاطی که قوانین مدرسه را زیرپا گذاشته، گفته بود: «بیا جلو!» دو، سه فیس از همان عطر به مانتوی دخترک افشره کرده و بعد هم با دست آرام زده بود روی دوش سولماز که: عجب، سلیقه محشری داری! عاشق بوی عطرت شدم. هم مدرسه ای خجالت زده ما، هی تشکر می کرد و عذر می خواست. خانم ناظم به او فقط یک جمله گفته بود که: «خوش سلیقه! بامعرفت هم باش و قوانین مدرسه را رعایت کن. دلت عطر خواست، توی خانه ومهمانی بزن. توی کیف دانش آموز جای دفتر و کتاب است و توی کارنامه اش جای نمره خوب؛ باشه؟!» باشه ای از سولماز گرفته بود که بیا و ببین! سال بعد، معلممان می گفت: بچه ها از این «سولماز نصرتی» یاد بگیرید. ببینید چقدر درسش خوب شده است. خانم ناظم یک روز بالای سکوی صبحگاه گفت: «بچه ها تنتان اول باید بوی خدا بدهد، بعد بوی خوش نظافت و بعد از آن عطر. چطوری؟ خیلی با خدا حرف بزنید و رفیق شوید. بخواهید راه را خودش نشانتان بدهد. دخترانم آرایش، ملاک زیبایی زن نیست. وقار و آرامش هر، چهره ای را زیبا می کند.» و ما هِی کیف می کردیم از این همه جمله جدید و قشنگ. تردستانه به ما حیا و حجاب را یاد می داد بدون اینکه یک کلمه بگوید: مقنعه ات را درست کن، این را بپوش، آن را نپوش…

فقط به عشق خودت خدایا! از «افسانه» که انصافاً دختر خوش اندام، خوش قد و بالا، خوش سر و زبانی بود هم غافل نشویم. یک سال، مدرسه دانش آموزان نمونه را سفر تشویقی به مشهد می برد. رفقای ممتاز ما توی ایستگاه راه آهن، دیدند که افسانه هم ساکش را گذاشته بود، کنار ساکشان. مانده بودند کجای عالم، معدل 15 نمونه محسوب می شود که افسانه شده بود؟ اینجا هم خانم ناظم، پادرمیانی و مدیر مدرسه را راضی کرده بود. آنجا افسانه شده بود، دست راست خانم ناظم برای انجام کارها. این رفاقت تا بعد از مشهد هم ادامه پیدا کرد. افسانه انقدر با خانم ناظم نشست و برخاست کرد که یک روز گفت: «خانم! راستش من از مشهد که آمدم هزاربار دلم خواست موهایم را بگذارم زیر مقنعه و چادر سر کنم اما خب، سخت است. هنوز دلم راضی نمی شود از طرفی می ترسم، توی مدرسه و بیرون از آن، مسخره ام کنند.»

تو رفتی، قطار رفت، تمام ایستگاه رفت… اینجا هم خانم ناظم، تردستی کرده و خیلی ظرافت به خرج داده بود. از افسانه خواسته بود اگر به خاطر دوستی با او دلش می خواهد، محجبه شود اصلاً این کار را نکند: «افسانه جان! حجاب فقط وقتی به درد می خورد که برای خدا آن را انتخاب کنی نه حتی از «ترس» خدا و جهنم؛ فقط برای رضایت او.» افسانه یک ماه بعد چادر سر کرد. توی یک گعده دانش آموزی که معمولاً کنج حیاط مدرسه، گوشه پناهگاه برگزار می شد ماجرای چادر پوشیدن خودش را برایمان تعریف کرد: «سه ساعت پشت در مدرسه کلنجار رفتم. بالاخره به عشق خدا پوشیدمش برای همیشه انشاءالله!»

  من توی قطار مترو یکّه خوردم. انقدر که ایستگاه مدنظر، پیاده نشدم. دختر جوان اما پیاده شد. ماجرای من، او و رفاقتی که دوست داشتم بین کلمه هایمان شکل بگیرد تا شاید کمی کم قضاوت تر همدیگر را بشناسیم شبیه افسوس این شعر «قیصر امین پور»، شده بود که: تو می روی، قطار می رود، تمام ایستگاه می رود. آخ! که چقدر دلم می خواست کپشن پست اینستاگرامش را با شنیدن این خاطره ها می نوشت.

بالاخره یک روز، همدیگر را می فهمیم بله! همین ماجراها بود و البته چندتای دیگر که دلم را قرص کرده بود برای انتخاب چادری که شد رفیق و پایه ترین همراه همیشگی ام. چادر برای من بند و «اسارتی» پهن نکرد که خودم را زندانی ببینم و آرزوی «آزادی» کنم. من با این چادر، دانشگاه، کوه، عروسی، مهمانی، پیاده روی، کافه، کتابخانه، گردش، مسافرت و… رفتم. درست مثل گردشی که آدم با صمیمی ترین رفیقش برود. این چادر، هیچ وقت «دلمرده ام» نکرد که بخواهم برای خودم آرزوی «زندگی» کنم. هرجا این چادر را پوشیدم، روبروی «آینه» ایستادم، ظاهرم را مرتب کردم. نگاهی به خودم انداختم و تمام راهی که به عنوان یک «زن» در این سالها دست خودم را گرفته ام و به امیدخدا و مددش به اینجا رسانده ام را مرور کردم به رد قدم هایی که با همین چادر روی روزهای زندگی ام انداخته ام، نگاه می کنم و جز جای پای یک زن، چیز دیگری نمی بینم، همشهری عزیز!کاش انقدر مضطرب پیاده نمی شدی تا کمی هم که شده با هم حرف بزنیم. کاش من یکّه نمی خوردم و با تو پیاده می شدم. من از «زن، زندگی، آزادی» خودم می گفتم و تو از «زن، زندگی، آزادی» خودت. ما بالاخره یک جای درستی، همدیگر را درک می کنیم. ما بالاخره یک روز همدیگر را می فهمیم، باور کن! پایان پیام/

دقیقاً از کدام تضاد حرف می‌زنی، عزیز؟!/ برای دختری که گمش کردم!

دیدگاهتان را بنویسید